یلدا

سلام دوستای خوبم امیدوارم همتون شب یلدای خوبی داشته باشین

sms شب یلدا


   هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها

یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران!


      

امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم

تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم . . .


        شب یلداست
دلم در خواب پروانه شدن بود
ولی افسوس
دلم در اوج رفتن روبه شمعی سوخت و من نالان
کنار سفره ای از عشق خالی …

شبی مایوس و سرگردان  دارم امشب

         شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام
از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام
گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من

اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام


         آری امشب شب یلدا است…..
شب فال…..
شب عشق…..
شب هندوانه…..
وشب آزادی وشب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است

یلدایت مبارک


     امسال چه زیباست شب یلدای من  طولانی ترین شبی که به تو فکر مکینم و از یادآوری نگاه پر مهرت  شب سیاهم لبریز از نور عشق میشود معبودم یلدا مبارک

شب یلدا


در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام

در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام

کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست

کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام

در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق

فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام

فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود

من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام

سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام

رقص مترسک

مترسک همان جا بود. در پشت کوه های بلند و یاغی، در میان گندم های زرد و بلند که تا لباس پاره اش میرسیدند، در زیر سقف آبی کمرنگ آسمان که خورشید طلایی رنگ در وسط آن خودنمایی میکرد. اغلب اوقات باد با شیطنت با خوشه های بلند گندم و لباس کهنه و ژنده ی مترسک بازی میکرد. مترسک سالیان دراز آنجا بود. هنوز هم استوار ولی تکیه بر چوبی خشک و پوسیده به زندگی یکنواخت خود ادامه میداد. کلاه لگنی پاره اش کله ی تاس و نیمی از چشمان سیاه دکمه ایَش را پوشانده بود و لبخندی خشک بر لبانش ماسیده بود. گویی لبخندش را  باران سالیان پیش کمرنگ کرده و  لبخند آرام آرام می مرد. دستان صلیب مانندش که از دو طرف باز شده بود در آرزوی دستی بود که او را بگیرد و با او برقصد ولی جز باد بی سامان که گَه گاهی او را میرقصاند کسی دیگر به پیش او نمی آمد و مترسک در وسط مزرعه ی زرد و پشت کوه های خشک، تنهایی غریب یک انسان را یاد آور میشد. دیگر مانند سال های اول عمرش شاداب و قوی نبود. همان زمانی که پرندگان از ترس به مزرعه نزدیک نمی شدند ولی اکنون هنگام غروب کلاغان پیر با او بازی میکردند و او ناتوان به پرواز موزون آن ها خیره میگشت. مترسک آن روز ها را خیلی خوب به یاد می آورد، همان روز هایی که بچه های کوچک به دورش حلقه میزدند. دستان لاغر چوبی اش را میگرفتند  و با او میرقصیدند ولی اکنون او همچون عروسکی بدقواره و زشت برای کودکان رعب آور بود. گَه گاهی پسرانی که از بقیه شجاع تر بودند با سنگ او را بدرقه میکردند و مترسک را با آرزوی دیرینه اش تنها می گذاشتند. مترسک آرزو داشت برقصد. آرزو داشت کسی او را دوست داشته باشد ولی گویی همه از او متنفر بودند و جز کشاورزان پیر بی احساسی که او را تنها عروسکی پیر و زهوار در رفته برای ترساندن کلاغ ها میدیدند کسی به او سر نمی زد. تا آنکه دخترک آمد. دخترک روستایی با آن دامن گُل گُلی کهنه و صورت آفتاب سوخته اش که همیشه خنده آن را پوشانده بود آمد. دخترک هم مانند او تنها بود و در آرزوی عروسکی به سر میبرد. دخترک برایش حرف میزد، نوازشش میکرد و مترسک پیر را شاد میکرد. دخترک تنها ولی شاد بود. هر روز به او سر میزد. دستان پیر و چوبی مترسک را با آن دستان کوچکش میگرفت و با مترسک میرقصید. گویی زشتی مترسک کهنه برای او مهم نبود. مترسک دخترک را عاشقانه میپرستید. دوست داشت با او حرف بزند و جواب تمام صحبت های دخترک را بدهد. برایش آواز دوران جوانی اش که کودکان شاد و بی پروا میخواندند را بخواند ولی او که زبان نداشت. دخترک نیز آرزو داشت. آرزو داشت مترسک با او حرف بزند. مترسک این را از حرف ها و چشمان امیدوارش میخواند. مترسک غصه میخورد. برای دخترک ساده ای که تا کنون عروسکی نداشت و اکنون در امید حرف زدن مترسک بود غصه میخورد و میدانست که دخترک هیچ گاه به آرزویش نمی رسد. زمان گذشت. سال ها آمدند و رفتند. دخترک بزرگ و مترسک پیر و پیر تر شد. دخترک مترسکی را که عاشقانه او را میپرستید فراموش کرد. سادگی خود را نیز فراموش کرد و به آن سادگی به تمسخر خندید. دخترک مترسک را هم چون کودکی و تمام سادگی خود پشت سر گذاشت. مانند تمام انسان های دیگر فکر کرد مترسک قلب ندارد و مترسک فقط مترسک است. مترسک پیر و پیر تر شد. دیگر پرندگان از او نمی ترسیدند. هر روز قطعه ای از وجودش را به غارت می بردند. آن روز هم که دخترک برای آخرین بار به مترسک سر زد کلاغی برای کندن چشمان مترسک آمده بود و باد مترسک را بی رحمانه میر قصاند.

اسب زیبا و بادیه نشین

    مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد… مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…»

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...

خویشتن داری

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.

در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.

تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.

روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!

دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.

پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟

پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟

پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام!!!

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

عاشقانه ها








عشق جوان به دختر پادشاه

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد!!!

رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن معشوق نمی یافت. مردی زیرک  از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کندکه تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با خلاص از بندگان خداستدر همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت!!!

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند.

بعد از مدتها جست و جو او را یافت گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی،

چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟!

    


           



یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس حاضر بودند، پرسید؟

آیا می توانید  راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی دادن گل هدیه و برخی دیگر حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی را ،راه بیان عشق می دانند.

در آن بین، پسری برخواست پیش از آن که شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، در جا میخکوب شدند..........

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و مرد پریده بود و در مقابل ببر ، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر آرام به طرف آنان حرکت کرد.....

همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت...

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید...

ببر رفت و زن زنده ماند...

داستان به این جا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

اما پسر پرسید؟

آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند، حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!!!

پسر جواب داد: نه!!! آخرین حرف مرد این بود که:

عزیزم، تو بهترین مونس من بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود....

 قطره های اشک صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه ی وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.....

خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچ گاه بسته نمی شود...

تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد...

با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...

تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد...

تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند...

وقتی همه رفتند، آغوش می گشاید...

وقتی همه تنهایت گذاشتند، محرمت می شود...

و تنها سلطانی است که با بخشیدن ، آرام می گیرد....