فقر...!!!
فقر از سر و صورتش میبارید.
با چادر مشکی و بوی پیاز داغ و قرمه سبزی وارد یکی از معتبرترین شرکتهای تجهیزات پزشکی ایران شد. شوهرش بیماری قلبی داشت
قطعه مورد نیاز برای عمل جراحی رو فقط این شرکت وارد میکرد که پانصد هزار
تومان پولش بود. قطعه رو تحویل گرفت و برای تسویه حساب به صندوق رفت. از
خانم صندوقدار پرسید چقدر شد ؟ صندوقدار جواب داد پانصد تومان. پیر زن کیف
پولشو باز کرد و یک اسکناس پانصد تومانی گذاشت رو پیشخون. به محض اینکه
خانم صندوقدار دهن باز کرد که بگه پانصد هزار تومان با اشاره مالک شرکت
متوقف شد. اسکناس پانصد تومانی رو گرفت و از پیرزن بخاطر خریدش تشکر کرد.
هنوزم هستند کسانیکه انسانیت و کمک به دیگران از یادشان نرفته
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۳ ساعت 12:1 توسط ஜ raha ஜ
|